باده کم خور، خرد به باد مده

شاعر : اوحدي مراغه اي

خويش را ياد او به ياد مدهباده کم خور، خرد به باد مده
هوشياري تو، باده کم نوشيهوش يار تو به، که بيهوشي
بنگ رويت کند به گورستانمي بتونت کشد سر از بستان
گر نه ديوانه‌اي مشو جنبانباده در خيک و بنگ در انبان
خوک گنديده و سگ مردارخيک و انبان به خوک و سگ بگذار
بنگ سبزت گليم پوش کندمي سرخت نمد به دوش کند
بهل اين سبز و سرخ، اگر مرديدل سياهي دهند و رخ زردي
که چو ماء العسل بليسي دوغبنگت آن اشتها دهد به دروغ
که بز ماده را پري خوانيمي چنانت کند به ناداني
اين دو دلاله شان فرو بندندهر سقط کز جهان برو خندند
گر نباشد مويز و انجيرتبنگ در بر کشد به زنجيرت
خون بسوزاندت چو نافه‌ي مشکخوردن آب گرم وسبزه‌ي خشک
مخور اين سبزه را، که خر گرديبهل آن آب را، که تر گردي
در تو چون نفس و روح دو سيدهآب گنديده، خاک پوسيده
زانکه اين هر دو دشمن خردندترکشان کن، که دشمنان بدند
مردن غافلان ز مستي بهبت پرستي ز مي‌پرستي به
هوشياري ز مست مستان بدجود نيکست وجود مستان بد
تو ز مستان طمع چه ميداري؟مست نادم شود به هشياري
هم شراب اي پسر، که نفعي نيستگر چه در هر دو وضع و رفعي نيست